- روایت مقام سازمان نظام پزشکی از خودکشی دکتر جوان: پرستو بخشی در لیست سیاه وزارتخانه بود / حقوق او را نصف پرداخت کردند
- واکنش وزیر آموزش و پرورش به خبر لو رفتن سوالات امتحانات نهایی
- عشق و ازدواج یوسف و زلیخا به کجا کشید!؟
- زمان ثبت نام ۵ آزمون مهم ۱۴۰۴ اعلام شد
- چطور بفهمیم کسی ما را دوست دارد یا خیر!؟ / رمزگشایی از زبان بدن عشاق
- سن بازنشستگی معلمان اعلام شد
- واگذاری پرسپولیس به سازمان تامین اجتماعی به زیان بازنشستگان است
- ساعت کار مدارس و معلمان در ماه رمضان چگونه است؟
- سؤالات آزمون وکالت مرکز وکلا لو رفته است؟
- تدریس معلمان بازنشسته قانون میشود؟
گزارشي از يك عيادت كوتاه و گذرا از مهم ترين مركز درماني شمال تهران
ساعت ملاقات تمام شده. از حراست بيمارستان بيرون مي آيم. آنها مي خواهند بدانند چرا بدون هماهنگي با بيماران به گفت و گو نشسته ام. هرچه مي گويم فکر کنيد به ملاقات بيماري آمده ام و خواسته ام درد دلش را بشنوم، قبول نمي کنند و درنهايت پس از يک ساعت گفت و گو تعهد مي گيرند عکسي منتشر نکنم. موقع برگشت دوباره نگاهي به حياط بيمارستان مي اندازم. بعضي از همراهان روي زمين دراز کشيده اند و تعدادي از بيماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ يا زندگي گاهي همين جا و لابه لاي ثانيه ها سرک مي کشد...
زن جوان از کيفيت غذاي بيمارستان گلايه دارد و مي گويد براي رسيدگي به بيمار هم 10 بار بايد پرستار را صدا بزنند. براي عوض کردن يک ملحفه هم اوضاع همين است؛ صد بار بايد گفت و آخر هم بي نتيجه: «اين ساخت و سازها هم اذيت مي کند، صبح که رفتيم اکو بگيريم کلي خاک رفت توي چشم مان. نمي دانم توي زيرزمين چي دارند مي سازند. بايد فکر کنند اينجا بيمارستان است و همه مريض اند و نيازمند استراحت.»
ابتداي ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بيماران است، با گوني پوشيده شده. آسانسور در حال تعمير است. بيماران و ملاقات کننده ها مقابل تنها آسانسور سالم صف بسته اند. مردي که روي ويلچر نشسته مي گويد: «همه روز کارمان اين است که مقابل آسانسور صف ببنديم، آن يکي که خيلي وقت است بسته شده.» چند دقيقه اي منتظر مي مانيم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمي روند تا اول چرخ دستي آشغال ها از آسانسور خارج شود.
«بياييد ببينيد اينجا چه مي گذرد؟ کمي هم پاي درد دل ما بيماران بنشينيد.» چندين تماس پي درپي تلفني با روزنامه و شکايت از وضعيت نامناسب بيمارستان شهداي تجريش، باعث مي شود به ملاقات اين بيمارستان برويم. تنها بيمارستان شمال تهران که ميزبان بيماران مختلفي از سراسر کشور است و خيلي ها معتقدند از نظر موقعيت جغرافيايي شرايط ويژه و حساسي دارد.
ساعت 2 بعد از ظهر است و برخي بيماران و همراهان شان در حياط بيمارستان نشسته اند. درست وسط حياط، ساختمان بلند درحال ساخت را مي بيني. مي دانم که بيمارستان شهداي تجريش هم مثل برخي ديگر از بيمارستان هاي قديمي و فرسوده کشور در حال نوسازي است. ساختمان در حال ساخت درست کنار آزمايشگاه تشخيص طبي قرار دارد.
زن وهمراهانش روي پتو نشسته اند، جلوي پاي شان هم فلاسک چاي و بالش و پتو. از گرمسار آمده اند، رنگ و روي زن، حسابي پريده. خودش مي گويد از زور خستگي است: «فاميل ها هستند، بعضي شبها مي آيند دنبال مان و به زور مي برند خانه خودشان. گاهي مي رويم، اما مردها همين جا مي خوابند.»
بيمارشان در آي سي يو بستري است مي گويند از رسيدگي بيمارستان راضي اند. فقط کاش براي استراحت همراه بيمارها هم جا و مکاني در نظر مي گرفتند. شنيده اند برخي بيمارستان ها چنين جايي دارند. زل مي زند به ساختمان درحال ساخت: «کاش يک طبقه اش را بگذارند براي همراه ها.»
زن ديگري کمي آن سوتر با مادرش زير آفتاب نشسته. مادر به خاطرجراحي ستون فقرات بستري است و حال چند دقيقه اي براي هواخوري به حياط آمده اند. زن جوان از کيفيت غذاي بيمارستان گلايه دارد و مي گويد براي رسيدگي به بيمار هم 10 بار بايد پرستار را صدا بزنند. براي عوض کردن يک ملحفه هم اوضاع همين است؛ صد بار بايد گفت و آخر هم بي نتيجه: «اين ساخت و سازها هم اذيت مي کند، صبح که رفتيم اکو بگيريم کلي خاک رفت توي چشم مان. نمي دانم توي زيرزمين چي دارند مي سازند. بايد فکر کنند اينجا بيمارستان است و همه مريض اند و نيازمند استراحت.»
زن ديگري که همان نزديکي نشسته زودي اضافه مي کند: «عيب نداره خاکش را تحمل مي کنيم. همين که اينجا را تميز و نو کنند خوب است. اگر تعطيل کنند که واويلاست. اين همه آدم کجا دارند بروند؟»
مرد جوان کيسه داروها را در دست گرفته و با حواس پرتي اين طرف و آن طرف را نگاه مي کند. کنارش زن و پيرمردي که يکي از پاهايش قطع شده، روي زيلو نشسته اند. از چابهار سيستان و بلوچستان آمده اند. مي گويند خدا خيرشان بدهد خوب رسيدگي کردند. امشب را هم در بيمارستان مي خوابند و فردا برمي گردند شهرشان. مرد جوان مي گويد پدرش 6 سال مبتلا به ديابت بوده اما اصلاً هيچ چيز را رعايت نکرده تا آخر مجبور شده اند پايش را قطع کنند. الان هم براي بررسي و آزمايش آمده اند. مي گويد 23 روز همين جا در بيمارستان مانده اند: «اجازه دادند شب ها همين جا بخوابيم اما به زور. التماس مي کرديم بگذارند بمانيم. آخر پول از کجا بياوريم؟ مسافرخانه هاي اينجا خيلي گران است. ارزانترين اش شبي 140 هزار تومان. نزديک يک ماه همين طوري مانديم.»
مرد مسن ديگري که لباس هاي آبي رنگ بيمارستان تن کرده و مشکل مثانه دارد مي گويد: «همين امروز بستري شده، با کلي معطلي: «فکر نکن بار اولم است، تا حالا دو بار ديگر اينجا بستري شده ام. به نظر من که پرسنل اينجا به اندازه کافي نيستند، اين همه مريض و تعداد پرسنل کم.»
مرد ديگري که به خاطر خونريزي معده چند روزي اينجا بستري بوده، از وضعيت بيمارستان گلايه مند است: «وضعيت خدمات دهي و پرستاري اينجا واقعاً بده، سرم که زدند، سه چهار روز جايش روي دستم ماند، آخرش هم آبسه کرد. موقع بستري هم که نگويم؛ رفتم اورژانس اصلاً هيچ اهميتي نمي دادند. آنقدر حالم بد شد که مجبور شدند رسيدگي کنند و معده ام را شست و شو بدهند. بعد از اورژانس هم که رفتم بخش. پرستارها اصلاً به وضعيتم اهميتي نمي دادند. هر چي مي گفتيم جواب مي دادند وظيفه ما نيست، وظيفه همراهتان است. بيمار بغل دستي ام که همراه نداشت، اصلاً اوضاعش خوب نبود. باورتان نمي شود، همان لباسي که روز اول خريدم و پوشيدم تا روز آخر هم تنم بود. کسي نگفت بايد لباس يا ملحفه ها عوض شود. بعداً شنيدم که خدماتي ها چند ماه است که حقوق شان عقب افتاده. آن هم از وضع بنايي بيمارستان. تمام مدت که بستري بودم خاک بود و سر و صدا. خدا را شکر امروز ترخيص شدم و مي روم پي کارم.»
به ساختمان شماره يک هم سري مي زنم؛ بخش اورولوژي. در يکي از اتاق هاي اين بخش، مرد جواني روي تخت دراز کشيده. تنها بيمار بستري در اين اتاق. کيسه خون را پايين تخت مي بينم. کليه اش را فروخته 15 ميليون تومان. سه ساعت است از اتاق عمل بيرون آمده و از درد به خودش مي پيچد و مدام به خواهرش مي گويد برود و پزشکها را صدا کند که لااقل يک مسکن تزريق کنند. 10 بار مي گويد هرگز تصورش را هم نمي کرده که اين عمل آنقدر درد داشته باشد. خواهرش در ميان ناله هاي او مي گويد: «60ميليون چک دارد، اگر اين کار را نمي کرد مي رفت تو...» منظورش زنداني شدن برادرش است، اما 15 ميليون کجا و60ميليون کجا؟ بيمار با ناله جواب مي دهد: «چاره اي نداشتم، اينها همه اش به خاطر نداري است. باور کن 100 ميليون هم نمي ارزد. الان راضي ام بميرم.» حالا رو به خواهرش فرياد مي زند که زودتر برود و کسي را بياورد که آمپولي چيزي به او بزند.
در راه رفتن به ساختمان شماره 2 مادر و دختري را مي بينم که روي چمن ها نشسته اند. دختر موهايش را از ته تراشيده. روي سرش جاي زخم هايي پيداست. دست هاي چروکيده و پر از زخمش را روي هم گذاشته. براي برداشتن زائده هاي پوستي، چند روزي بستري بوده.
دختر36 ساله مبتلا به بيماري پروانه اي - نوعي بيماري پوستي- است. مادر دختر که 2 فرزند ديگر هم دارد، مي گويد از اسلام شهر به اينجا مي آيند. دکترها خوب رسيدگي مي کنند اما درد دخترش درمان ندارد. دختر جوان آه مي کشد: «تا کلاس نهم درس خواندم اما اين بيماري نگذاشت بيشتر ادامه بدهم. با اين همه درد اصلاً حوصله و تمرکز نداشتم. بيماري ام علاج ندارد.» مادر مي گويد همه پرستارها دخترش را دوست دارند و خيلي خوب به او رسيدگي مي کنند. ابتداي ساختمان شماره 2 درست مقابل در آسانسور که مخصوص حمل بيماران است، با گوني پوشيده شده. آسانسور در حال تعمير است. بيماران و ملاقات کننده ها مقابل تنها آسانسور سالم صف بسته اند. مردي که روي ويلچر نشسته مي گويد: «همه روز کارمان اين است که مقابل آسانسور صف ببنديم، آن يکي که خيلي وقت است بسته شده.» چند دقيقه اي منتظر مي مانيم تا آسانسور سالم، از راه برسد. همه کنارمي روند تا اول چرخ دستي آشغال ها از آسانسور خارج شود. زن جواني گلايه مي کند: «ساخت و ساز دارند، توالت مي سازند، خراب مي کنند، نمي دانم. با همين آسانسور نخاله هاي ساختماني را هم بيرون مي آورند. يک وقتهايي فکر مي کنم بيچاره ما مردم که زندگي مان را اينجا دست اين ها گذاشته ايم.»حالا توي يکي از اتاق هاي طبقه چهارم هستم، بخش داخلي. تراس مقابل اتاق، پراست از وسايل ساختماني؛ کاسه توالت، سيفون هاي دستشويي و سطل زرد رنگ بزرگي که رويش نوشته شده «سطل دارو». يک تخت بيمارستاني هم هست که زير نور آفتاب سفيدي اش بيشتر توي چشم مي زند. چشم اندازي عجيب براي تراس يک بيمارستان.
يکي از بيمارها که مبتلا به ديابت است مي گويد: «خانم باورت نمي شود، اينجا از نظر پزشکي بيسته، اصلاً حرف ندارد اما از نظر امکانات هيچي. ويلچري که من را آوردند، چرخ هاش شکسته بود. توالت فرنگي اش هم خراب است. انگار دارند يکي مي سازند. اما کادر پزشکي اش حرف ندارد. اين بيمارستان دست کم 100تا ويلچر نومي خواهد اما با همه مشکلات بعضي از نيروهاي خدماتي اش حرف ندارند. بايد دستشان را بوسيد.» يکي ديگر از بيمارهاي همين اتاق مي گويد صداي بنايي بالاي سرشان خيلي آزار دهنده است اما چاره اي نيست و تحمل مي کنند، مثل اينکه وزارت بهداشت و طرح سلامت اجازه نمي دهد موقع نوسازي بخش را تعطيل کنند. شنيده است اگر بخش را ببندند موظف به پرداخت جريمه اند. در بخش کودکان هستم؛ همان بخشي که همه ملحفه ها و پارچه هايش رنگي و پراز نقش و نگار است. در اين بخش هم مشغول ساخت و سازند. راهرو پر است از مصالح؛ گوني و سطل هاي بزرگ نخاله. مي گويند دستشويي و توالتش را بازسازي مي کنند.
زني نوزادش را بغل کرده. نوزاد مبتلا به نوعي همانژيوم است: «سر و صدا که زياد است اما چاره اي نداريم، بايد تحمل کنيم. خوشحاليم که دست کم دارند مي سازند. اينجا هيچ کاري براي بيمارها نمي کنند. يخچال گوشه اتاق را مي بيني؟ يک نيکوکار داده. آن ماشين لباسشويي را هم همين طور. اگر کمک خيرها نباشد اينجا اصلاً نمي چرخد.»با روابط عمومي دانشگاه علوم پزشکي شهيد بهشتي که بيمارستان شهداي تجريش تحت نظارت اين دانشگاه است تماس مي گيرم. مي گويند براي صحبت با رئيس بيمارستان بايد درخواست بدهيد و شايد مدتي طول بکشد. اما اسماعيل رمضاني مدير روابط عمومي اين دانشگاه مي گويد: «بيمارستان شهداي تجريش نخستين بيمارستان پس از انقلاب است و فرسوده شده. نياز به ساخت و ساز و تعمير دارد تا اگر خداي نکرده يک زلزله 4 ريشتري آمد، روي سر بيماران خراب نشود. بيمارستان به فکر مقاوم سازي افتاده و مردم هم بايد اين وضعيت را تحمل کنند. اين بيمارستان تنها بيمارستان شمال تهران است و بسيار مهم و استراتژيک.»
ساعت ملاقات تمام شده. از حراست بيمارستان بيرون مي آيم. آنها مي خواهند بدانند چرا بدون هماهنگي با بيماران به گفت و گو نشسته ام و اينکه مگر بيمارستان، رئيس و مسئولي ندارد؟ هرچه مي گويم فکر کنيد به ملاقات بيماري آمده ام و خواسته ام درد دلش را بشنوم قبول نمي کنند و درنهايت پس از يک ساعت گفت و گو تعهد مي گيرند عکسي منتشر نکنم. موقع برگشت دوباره نگاهي به حياط بيمارستان مي اندازم. خلوت تر شده؛ بعضي از همراهان روي زمين دراز کشيده اند و تعدادي از بيماران هم در حال قدم زدن هستند. مرگ يا زندگي گاهي همين جا و لابه لاي ثانيه ها سرک مي کشد.
منبع : ایران
نويسنده: ترانه بني يعقوب
لینک کپی شد
نظر شما