- تعرض به زنان به بهانه شرکت در مراسم ترحیم
- ماجرای تجاوز ۳ پسر جوان به دو دختر نوجوان
- قتل آتشین پدر در خواب عصرگاهی با نقشه شیطانی دختر جوان
- همسرم با ازدواج دوم من مخالف بود؛ دستهایش را به صندلی بستم و او را خفه کردم
- قاضی صلواتی در مشهد حاشیه ساز شد!
- پلیس: خودرو های داخلی نمی توانند جان سرنشینان را نجات دهند!
- دستور رئیس کل دادگستری آذربایجان غربی برای پیگیری سریع قتل عام خانواده مهابادی
- تیراندازی در بجنورد به یک خانم با یک فوتی و ۳ مصدوم
- ربودن کارمند بانک با دسیسه یک زن
- یک زن و پنج کودک در باتلاقی در حوالی شیراز جان باختند
زن سالخورده فقط نگاه مي کرد. سکوت کرده بود و گويي داشت خاطره آن سال هاي دور و نزديکش را مرور مي کرد.
چروک هاي روي صورتش رد سال ها تجربه را نشان مي داد و پشت آن نگاه، انگار داشت با تقدير مي جنگيد. اسم «طلاق» که آمد از خلوت خودش بيرون آمد و قطره هاي اشک چشمان خسته اش را خيس کرد.
صداي پسرش بود که در اتاق شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر مي پيچيد. پسرش مردي بود در آستانه چهل سالگي و به نظر مي آمد حوصله نداشته حتي لباس اتوشده اي از کمدش انتخاب کند و حالااو از ننگ طلاقش حرف مي زد.
«آقاي قاضي، مادر من در اين سن و سال ازدواج نکرده که بخواهد طلاق بگيرد. آن هم جدايي در کمتر از يک سال آبرو و حيثيت مان رفته... حالابا چه رويي به در و همسايه، آشنا و فاميل بگوييم مادر پيرم را طلاق داده اند؟»
مرد با صداي بلند و يک نفس داشت حرف مي زد و قاضي بهروز مهاجري هم با دقت گوش مي داد و بين حرف هاي او گاهي سري تکان مي داد. به نظر مي آمد قاضي هم به دانستن گذشته اين وصلت عجيب علاقه مند شده.مرد ادامه داد: «من اگر مي دانستم قرار است مادر پيرم کتک بخورد هرگز اجازه نمي دادم پا تو خانه آن پيرمرد بگذارد. چه کسي عزيز تر از مادر؟ جاي قدم هايش روي چشم ما... اما فکر کرديم شايد به همدمي احتياج داشته باشد. حالابعد از دو سال زندگي به جاي آرامش هر روز بايد بشنويم يک جاي بدنش کبود شده...»
زن سالخورده با شنيدن اين حرف ها ناگهان روي صندلي جا به جا شد و با گوشه روسري اش اشک چشمانش را پاک کرد. بعد نگاهش را از پسرش برگرداند و به پنجره خيره شد. شايد داشت در دلش روزنه اي به زندگي دوباره با همسر اولش باز مي کرد.پسر همچنان داشت حرف مي زد: «... برگه شکايت نامه موجود است و نشان مي دهد که فرزندان شوهر مادرم کتکش زده اند، بعد هم با نقشه و ترفند مي خواهند او را طلاق بدهند. اين انصافه که با آبروي ما بازي کنند؟ آن هم در حالي که پيرمرد بيچاره از هيچ چيز خبر نداشته باشد؟»
قاضي مرد را به آرامش دعوت کرد و در ادامه از مادر او خواست حرف بزند. زن نگاهش را به سوي قاضي برگرداند. 65 سالش بود و صدايي يکنواخت و آرام داشت. آهي کشيد و گفت: چند سال پيش همسرم را از دست دادم و تنها شدم. بعد از آن با بچه و عروس و نوه ها سرم گرم بود تا اينکه سال گذشته يکي از عروس هايم پيشنهاد داد دوباره ازدواج کنم. همان حرف هايي را زد که معمولاً همه مي گويند. گفت از تنهايي در مي آيي و همدمي براي خودت پيدا مي کني. مرد مورد نظر هم پدربزرگ دوستش به نام حسن بود که 91 ساله است. همسر او به خاطر بيماري فوت شده بود و سال ها تنها زندگي مي کرد. اطرافيان مي گفتند شما همدم يکديگر مي شويد و اين آخر عمري کمتر غصه مي خورد.
همانطور که حرف مي زد زن نگاهي به پسرش انداخت و نگاهي به آن طرف تر. کسي از خانواده شوهرش در دادگاه نبود جز يک وکيل که زير دستش داشت کاغذها را جابه جا مي کرد. بعد ادامه داد: وقتي ديدم بچه ها هم با ازدواجم موافق هستند قبول کردم حسن به خواستگاري بيايد. براي من شخصيت مهم بود که داشت. خيلي راحت بله را گفتم و شدم عروس حاج حسن. دلم خوش بود که اين سال هاي آخر را در کنار هم به خوبي و آرامش سپري مي کنيم.زن نفسي تازه کرد و انگار از اينکه کسي پيدا شده پاي درد دلش بنشيند ادامه داد: در يک مراسم ساده با مهريه 30 ميليوني به عقد هم درآمديم و بعد از تهيه وسايل لازم به خانه همسر جديدم رفتم. او به خاطر سنش بيمار بود و من هم با ميل از شوهرم مراقبت مي کردم. اوايل ازدواج همه راضي بودند و ما هم خدا را شکر مي کرديم. هر بار دختر و پسرهايش به خانه ما مي آمدند به گرمي از آنها استقبال و پذيرايي مي کردم. حواسم به اين بود که براي کسي دلخوري پيش نيايد.
ولي وقتي بچه هاي من به ديدنم مي آمدند مشکلات شروع مي شد. شوهرم هم به خاطر بيماري ناتوان تر شده بود و نمي توانست در مقابل بچه ها از من دفاع کند. به نظرم بچه هايش نگران ارثيه بودند و با احساس خطر تمام دارايي هاي پيرمرد را به نام خودشان زدند. من ناراحت نشدم دلم خوش بود همدمي دارم و سايه اي بالاي سرم تا اينکه امسال پسرم خواست مرا براي زيارت با خودش به مشهد ببرد. با اينکه بليت هم خريده بود بچه هاي شوهرم ناراحت شدند و اجازه ندادند پدرشان را تنها بگذارم. کسي هم حاضر نبود پدرش را چند روز نگهداري کند. کم کم اختلاف ها بالاگرفت و يک روز همه ريختند روي سرم و کتکم زدند. شايد اگر پليس سر نمي رسيد برايم اتفاق بدي مي افتاد.
قاضي همچنان گوش مي داد و مرد چهل ساله و آقاي وکيل سکوت کرده بودند. پشت در دادگاه زن و شوهر جواني آمده بود براي دريافت اجازه سرپرستي يک کودک همان موقع قاضي سکوت را شکست و گفت: «مادرجان ادامه دهيد؟ چه شد که به فکر طلاق افتاديد؟»
پيرزن بلافاصله جواب داد: «من که دنبال طلاق نبودم. بچه هايش از او امضا و اثر انگشت گرفته اند براي طلاق. فکر نکنم اصلاً شوهرم خبر داشته باشد. حاج آقا الآن ديگر91 ساله است و به سختي مي تواند کارهايش را انجام دهد. بارها از روي تخت افتاده، با اين که من دائم هشدار مي دادم که از جايش تکان نخورد و اگر کاري هست به خودم بگويد. اما کو گوش شنوا؟ بچه هايش هم اين افتادن ها را از چشم من مي ديدند. با همه اينها بارها به او گفتم؛ تنهايم نگذار و کنارم بمان. اما افسوس که...»قطره هاي اشک ديگر اجازه نداد زن حرف هايش را تمام کند. سپس آقاي وکيل که مردي سالمند بود بلند شد و رشته کلام را در دست گرفت. رو به قاضي و بعد از زمينه چيني درباره اين طلاق در هر سن و جايگاهي جايز نيست و اشاره به وضعيت پيش آمده؛ گفت: «اين زوج توافق کرده اند که از هم جدا شوند و مدارک هم در پرونده موجود است. با توجه به شرايط موجود و ناتواني جسماني موکلم و نيز اختلافات عميق بين دوخانواده بهتر است آنها هرچه سريعتر از هم جدا شوند.»
پيرزن هم با سر حرف هاي وکيل را تاييد کرد و دستش را روي دست پسرش گذاشت وآن را فشرد. بعد طوري که کسي نشنود زير گوش پسرش چيزي گفت، اما پسر با صداي بلند پاسخ داد: «نه مادر جان؛ چرا شرمنده؟ شما روي سر ما جا داريد. قدمتان روي چشم همه ما...»قاضي مهاجري هم وقتي مطمئن شد اين زوج هيچ راه برگشتي ندارند ختم جلسه را با صدور حکم طلاق اعلام کرد. همه حاضران به حکم طلاق توافقي رضايت دادند واز اتاق بيرون آمدند. دقايقي بعد زن وشوهر جوان که براي گرفتن مجوز سرپرستي کودک آمده بودند واردمحکمه شدند و...
-ايران
لینک کپی شد
نظر شما