- تعرض به زنان به بهانه شرکت در مراسم ترحیم
- ماجرای تجاوز ۳ پسر جوان به دو دختر نوجوان
- قتل آتشین پدر در خواب عصرگاهی با نقشه شیطانی دختر جوان
- همسرم با ازدواج دوم من مخالف بود؛ دستهایش را به صندلی بستم و او را خفه کردم
- قاضی صلواتی در مشهد حاشیه ساز شد!
- پلیس: خودرو های داخلی نمی توانند جان سرنشینان را نجات دهند!
- دستور رئیس کل دادگستری آذربایجان غربی برای پیگیری سریع قتل عام خانواده مهابادی
- تیراندازی در بجنورد به یک خانم با یک فوتی و ۳ مصدوم
- ربودن کارمند بانک با دسیسه یک زن
- یک زن و پنج کودک در باتلاقی در حوالی شیراز جان باختند
زن و مردي که منتظر شروع جلسه دادرسي بودند، چندان تناسبي از نظر سني با هم نداشتند. طبيعي بود که هر کسي در نگاه اول تصور کند آنها مادر و فرزند يا دست کم خواهر و برادر هستند. اما در واقع به عنوان زن و شوهر آمده بودند براي طلاق.
اسم زن «ماهي» بود، 57 ساله، با تحصيلات ديپلم و مقيم امريکا. چهره و لباس هايي معمولي داشت و تنها از لهجه اش مي شد حدس زد آن سوي آبها زندگي کرده است. مرد جوان «شهرام» نام داشت. 32 ساله و مقيم تهران. تحصيلکرده رشته رايانه از هند بود و شبيه جوان هاي امروزي لباس پوشيده بود.
پرونده اي که روي ميز قاضي شعبه 276 دادگاه خانواده قرار داشت، نشان مي داد مرد جوان دادخواست طلاق داده و بر اساس برگه هاي موجود زن راضي به جدايي نيست.
قاضي «غلامرضا احمدي» وقتي زن و شوهر را به داخل دادگاه فراخواند از آنها درباره اختلاف شان پرسيد.
ابتدا مرد جوان شروع به حرف زدن کرد و گفت:«يک سال پيش با هم ازدواج کرديم و تنها يک ماه کنار هم بوديم. قرار بود بعد از ازدواج، همسرم به امريکا برگردد و ترتيب کارهاي اقامت مرا هم در آنجا بدهد، اما وقتي متوجه شدم کار خاصي براي مهاجرتم انجام نداده به او اعتراض کردم، به من گفت؛ دوست دارد به ايران برگردد و اينجا زندگي کند. بنابراين همه برنامه هايم به هم ريخت و به اين نتيجه رسيدم که زندگي مشترک ما ارزشي ندارد و بهتر است از هم جدا شويم.»
زن ميانسال که تا اين لحظه ساکت بود، بلند شد و گفت: «آقاي قاضي، از روزي که به امريکا برگشتم دنبال کارهاي اقامت همسرم بودم و توانستم مراحل اوليه کار را انجام دهم، اما شهرام بايد يکسري از فرم ها و مدارک را آماده مي کرد که متاسفانه پشت گوش انداخته است.»
***
آشنايي اين زوج به چهار سال پيش باز مي گشت. دوراني که فيس بوک رونق زيادي داشت و ساعت ها نشستن پاي رايانه آنها را در مسير يک دوستي مجازي قرار داد. «شهرام» تازه از هند آمده بود و از آنجا که مدرک دانشگاهي اش در ايران تاييد نشده بود به دنبال راهي براي مهاجرت بود که «ماهي» را از طريق دوست مشترکي پيدا کرد. گفت و گوي آنها ابتدا در حد سوال و جواب هاي ساده اي بود، اما بتدريج رابطه شان بيشتر و بيشتر شد. ماهي، زني بود که سال ها پيش از همسرش جدا شده و با پسر 20 ساله اش در کاليفرنيا زندگي مي کرد، هزينه زندگي اش را با کار کردن در يک فروشگاه و حمايت مالي برادرش تامين مي کرد. مدت ها بود دلش مي خواست به ايران برگردد و اگر مورد مناسبي پيش بيايد ازدواج کند. در اين ميان ابراز علاقه شهرام زمينه اين ازدواج را فراهم کرد و آنها سه سال بعد بدون مخالفت خانواده ها در تهران سند ازدواجشان را امضا کردند، مهريه زن تنها سه شاخه گل رز بود.
***
بيرون از دادگاه مرد و پسر جواني نشسته بودند که اجازه خواستند وارد شوند. آنها خود را برادر و برادرزاده زن معرفي کردند و به اصرار از قاضي خواستند که با طلاق ماهي و شهرام موافقت کند. آنها معتقد بودند اين ازدواج سرانجامي ندارد، شهرام مرد زندگي نيست و او تنها به دنبال سوء استفاده از موقعيت همسرش است. با اين حال قاضي آنها را به بيرون از اتاق دادگاه فرستاد و از زن پرسيد؛ «آيا از صميم قلب راضي به ادامه زندگي با اين مرد جوان هستي؟» و زن جواب داد: «بله آقاي قاضي. من زن تنهايي هستم که در غربت سختي هاي زيادي کشيده ام و حتي خواستگاراني هم داشتم، اما به خاطر پسرم حاضر به ازدواج با هيچ مردي نبودم. حالافرزندم بزرگ شده و در يک رستوران امريکايي مشغول به کار شده است. بنابراين نگراني خاصي از بابت پسرم ندارم. از طرف ديگر در مدت دو سه سال ارتباط اينترنتي يا تلفني و يک ماه زندگي مشترک به شهرام علاقه مند شدم و احساس کردم نيمه گمشده ام را پيدا کرده ام. حتي در اين دو ماه که براي کارهاي طلاق به ايران آمدم مشکل خاصي بين ما پيش نيامده و زندگي خوبي با هم داشته ايم. بنابراين دليلي ندارد که از او جدا شوم. البته سن و سال ما خيلي به هم نمي خورد اما وقتي دوست داشتن و عشق در ميان باشد فاصله سني و اين گونه مسائل اهميت خودش را از دست مي دهد.»
قاضي احمدي رو به مرد جوان کرد و گفت: «اگر واقعاً مشکل ديگري به غير از مساله اقامت با هم نداريد، بهتر است به زندگي مشترکتان ادامه دهيد. اين خانم هم که از شما انتظارات زيادي ندارد و تاکيد مي کند که شما را دوست دارد.»
شهرام نگاهي به همسرش که در حال پاک کردن قطرات اشک از چشمانش بود، انداخت و پاسخ داد:«اگر قول بدهد که واقعاً در مورد اقامت من کارهاي لازم را انجام دهد، من هم قول مي دهم مرد خوبي برايش باشم.»
قاضي که موفق شده بود آنها را به ادامه زندگي مشترک متقاعد کند، لبخندي زد و رو به هر دوي آنها گفت: «ان شاءالله؛ توافق کنيد که همين جا به زندگي تان ادامه بدهيد، من هم پرونده شما را مختومه اعلام مي کنم. لطفاً تشريف بياوريد گفته هاي خودتان را امضا کنيد.»
چهره زن بلافاصله از حالت غم به شادي نشست و لبخند زد. بعد رو به قاضي گفت: «باور کzيد آرزوي قلبي من اين است که همين جا زندگي کنم. آنجا مشکلات خاص خودش را دارد، با اين حال هر کسي خودش بايد به اين نتيجه برسد که وطن يک چيز ديگر است.»
زن و شوهر از روي صندلي برخاستند و از اتاق خارج شدند، آنها بدون آنکه توجهي به همراهان زن کنند، کليد آسانسور را زدند و پايين رفتند. منشي دادگاه هم از اتاق خارج شد و يک پرونده ديگر «دادخواست طلاق» را برد تا به بايگاني بسپارد.
لینک کپی شد
نظر شما