- نامه عجیب احمدی نژاد به رییس کل بانک مرکزی: به بابک زنجانی پول بدهید وگرنه برکنار می شوید
- حقیقت تلخی که پزشکیان اعتراف کرد؛ آش چنان شور شده که داد آشپز را هم درآورده!
- اطلاعات اسرائیل: برنامه هسته ای ایران نابود نشده
- هشدار لاریجانی به کشورهای اسلامی
- توضیحات نمایندگی ایران نسبت به قطعنامه سازمان ملل درباره مسئله فلسطین/ چرا ایران در رأیگیری حاضر نشد؟
- مراسم تشییع محمدعلی جماعتی با حضور خاتمی و سیدحسن خمینی (تصاویر)
- انتقاد تند ولایتی از اقدام الهام علیاف برای میزبانی اجلاس خاخامهای یهودی
- خبر خرید سربازی شایعه بود!
- عدهای عشق دوربین میگویند چرا وزارت خارجه کار دیپلماسی میکند و چرا یقه نمیگیرد؟
- کارلسون: چارلی کرک کسی بود که در کاخ سفید گفت جنگ با ایران، نه!
ماجرای شهادت امام رضا(ع)

مشرق: شنبه۲۵ شهریورماه و سیام صفر مصادف با سالروز شهادت مولایمان حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع) است.
کسی که خیلیها قائلند بر اساس فشارهای زیاد مأمون مجبور به حرکت به سمت ایران و سکونت در طوس شد، در حالیکه امام رضا(ع) امامِ عالم است و او بوده که در شب قدر آن سال چنین رقم زده تا شخص پستی همچون مأمون وسیلهای برای آمدن حضرت به ایران باشد، پس مأمون هیچ نقشی نداشته بلکه این امام رضا(ع) بوده که در شب قدر به إذن الهی چنین رقم زده است.
حال به مناسبت شهادت امام رضا(ع)، میخواهیم جریان شهادت ایشان را از زبان یکی از نزدیکان امام رضا(ع) یعنی «اباصلت هروی» بازگو کنیم:
اباصلت هروی میگوید:
امام رضا(ع) به من فرمود: «ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار (مأمون) میروم، وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است».
فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشهای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.
با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت: «من از این انگور بهتر ندیدهام»
امام فرمود: «چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد»
مأمون گفت: «از این انگور میل کنید»
امام فرمود: «مرا معذور بدار»
مأمون گفت: «هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.» سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.
امام سه دانه خورد و بقیهاش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسید: «کجا میروید»؟
فرمود: « همان جا که مرا فرستادی»
سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود: «در را ببند» و سپس در بستر افتاد.