- قطعنامه شورای حکام علیه برنامه هستهای ایران تصویب شد / کدام کشورها موافق، مخالف و ممتنع رای دادند؟ + اسامی
- همنشینی پزشکیان و مولوی عبدالحمید وایرال شد (تصاویر)
- تکذیب اقدام کیهان از سوی عضو دفتر رهبری
- دیدار صمیمانه پزشکیان و مولوی عبدالحمید (عکس)
- ظفرقندی: اوایل انقلاب تند و تیز بودیم، فکر میکردیم اگر یک نفر ۹ تا صفت خوب دارد یک صفت بد باید از قطار انقلاب پیاده بشود؛ الان این طور فکر نمیکنم
- بازی هوشمندانه پزشکیان با سعید جلیلی
- این زن وزیر آموزش ترامپ میشود: لیندا مک من در رینگ کشتی کج! (فیلم)
- اعلام تعداد موشک های شلیک شده موفق اسرائیل به ایران
- تصاویر تجمع پرشمار معلمان و فرهنگیان بازنشسته مقابل مجلس
- پیامک گروهی به نمایندگان مجلس: ظریف جاسوس است!
ماجرای شهادت امام رضا(ع)
مشرق: شنبه۲۵ شهریورماه و سیام صفر مصادف با سالروز شهادت مولایمان حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع) است.
کسی که خیلیها قائلند بر اساس فشارهای زیاد مأمون مجبور به حرکت به سمت ایران و سکونت در طوس شد، در حالیکه امام رضا(ع) امامِ عالم است و او بوده که در شب قدر آن سال چنین رقم زده تا شخص پستی همچون مأمون وسیلهای برای آمدن حضرت به ایران باشد، پس مأمون هیچ نقشی نداشته بلکه این امام رضا(ع) بوده که در شب قدر به إذن الهی چنین رقم زده است.
حال به مناسبت شهادت امام رضا(ع)، میخواهیم جریان شهادت ایشان را از زبان یکی از نزدیکان امام رضا(ع) یعنی «اباصلت هروی» بازگو کنیم:
اباصلت هروی میگوید:
امام رضا(ع) به من فرمود: «ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار (مأمون) میروم، وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است».
فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشهای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.
با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت: «من از این انگور بهتر ندیدهام»
امام فرمود: «چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد»
مأمون گفت: «از این انگور میل کنید»
امام فرمود: «مرا معذور بدار»
مأمون گفت: «هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.» سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.
امام سه دانه خورد و بقیهاش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسید: «کجا میروید»؟
فرمود: « همان جا که مرا فرستادی»
سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود: «در را ببند» و سپس در بستر افتاد.