- قطعنامه شورای حکام علیه برنامه هستهای ایران تصویب شد / کدام کشورها موافق، مخالف و ممتنع رای دادند؟ + اسامی
- همنشینی پزشکیان و مولوی عبدالحمید وایرال شد (تصاویر)
- تکذیب اقدام کیهان از سوی عضو دفتر رهبری
- دیدار صمیمانه پزشکیان و مولوی عبدالحمید (عکس)
- ظفرقندی: اوایل انقلاب تند و تیز بودیم، فکر میکردیم اگر یک نفر ۹ تا صفت خوب دارد یک صفت بد باید از قطار انقلاب پیاده بشود؛ الان این طور فکر نمیکنم
- بازی هوشمندانه پزشکیان با سعید جلیلی
- این زن وزیر آموزش ترامپ میشود: لیندا مک من در رینگ کشتی کج! (فیلم)
- اعلام تعداد موشک های شلیک شده موفق اسرائیل به ایران
- تصاویر تجمع پرشمار معلمان و فرهنگیان بازنشسته مقابل مجلس
- پیامک گروهی به نمایندگان مجلس: ظریف جاسوس است!
حدادعادل: پنج سال است که هر هفته معلم فرانسه دارم
حدادعادل گفت: من پیش از دبستان به دبستان رفته بودم. من پنج سال و شش ما هم بود که مادربزرگم من را برد به همان مدرسهای که پدر و عموهایم آنجا درس خواندند. در واقع آن موقع در محلههای ما که جنوب شهر تهران بود، کودکستان و پیشدبستانی نبود. محله ما هم خیلی محله بدی بود بهاصطلاح همان گارد ماشین، پاخط. یک جای عجیبوغریبی بود.
غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان ادب و هنر فارسی و رئیس شورای ائتلاف در گفتگویی تفصیلی با روزنامه فرهیختگان به بیان خاطرات گذشته و خانواده خود، محل زندگیاش در کودکی، علاقهاش به خاطرات ناصرالدین شاه و ... پرداخته است. در ادامه بخشی از این گفتگو را در ادامه میخوانید:
من از وقتی به دنیا آمدم در خانه یک طاقچه کتاب داشتیم. در زمان قدیم به جای اینکه خانوادهها در آپارتمانها یا کاشانههای جدا از هم زندگی کنند، به این صورت بود که برای مثال پدری خانه بزرگی داشت که وقتی پسرانش ازدواج میکردند هر کدامشان در یکی از اتاقهای خانه ساکن میشدند. ما هم یک اتاق در خانه پدربزرگم داشتیم و آن اتاق صندوقخانهای داشت که یک طاقچه در آن بود؛ در نصف این طاقچه، شاید ۴۰ تا یا ۵۰ تا کتاب برای پدرم بود.
پدرم از ششکلاسیهای دوران رضاشاه بود و تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی نداشت. شغلش هم تناسبی با ادبیات نداشت اما به کتاب علاقهمند بود. بین کتابهای پدرم برای مثال «مثنوی کلاله خاور» یا «کلیات سعدی» بود که من هنوز همه آنها را دارم. البته تعدادی کتابهای تاریخی، سیاسی، اجتماعی و ادبی که من هم به آنها مراجعه میکردم یا دیوان حافظ که در خانه ما بود و من شرح آشنایی با دیوان حافظ را در مقدمه کتاب «آهوی وحشی» گفتهام و اینجا تکرار نمیکنم. پدرم خیلی اصرار داشت که من این کتابها را بخوانم.
من پیش از دبستان به دبستان رفته بودم. من پنج سال و شش ما هم بود که مادربزرگم من را برد به همان مدرسهای که پدر و عموهایم آنجا درس خواندند. در واقع آن موقع در محلههای ما که جنوب شهر تهران بود، کودکستان و پیشدبستانی نبود. محله ما هم خیلی محله بدی بود بهاصطلاح همان گارد ماشین، پاخط. یک جای عجیبوغریبی بود.
منزل ما بعد از میدان قیام روبهروی ایستگاه ماشین دودی قدیم بود که ما در کودکی سفرهای بسیاری با ماشین دودی به شهر ری و حضرت عبدالعظیم داشتیم. عرض کردم آنجا محله خوبی نبود و مادربزرگم من را به مدرسه برد و من را بردند کلاس تهیه. آن زمان به آمادگی کلاس تهیه میگفتند. من آنقدر کوچک بودم که بچههای کوچک کلاس من را بغل کرده و روی طاقچه گذاشتند. به معلم هم گفته بودند که این مینشیند سرکلاس و به او کاری نداشته باشید چون همه میگفتند برای چی او را سر کلاس آوردید. من نگاه میکردم و معلم درس میداد و هیچ چیزی هم از من نمیپرسید اما از بقیه میپرسید و تکالیفشان را میدید و این جور کارها.
اما خب من کار خودم را در همان دو سه ماه اول انجام دادم. هم صاحب خط شدم و هم چشمم به خواندن آشنا شد. این موضوع خیلی باعث تعجب شده بود و در محلهمان صندلی میگذاشتند، من روی صندلی میایستادم و روزنامهای به دستم میدادند و رهگذرها دور ما جمع میشدند و معرکه میگرفتیم و به من میگفتند بخوان. البته بیسوادی هم آن زمان زیاد بود، شاید ۸۰درصد آدمهای مسن بیسواد بودند و بعد میدیدند یک بچه مثل بلبل دارد روزنامه میخواند. از همان موقع من به خواندن عشق و علاقه پیدا کردم. پدرم هم خیلی تاکید میکرد و پدربزرگم هم عالم بود اما نه عالم ملبس به لباس دینی ولی تحصیلات حوزوی داشتند.
پدر مادرم ایشان شاگرد و مرید شیخ مرتضی زاهد و بعدتر شاگرد حاج میرزا عبدالعلی پدر حاج آقا مجتبی و حاج آقا مرتضی بودند. خود ایشان عربی میدانستند و الفیه ابنمالک بودند. ایشان کتابخانهای داشتند که چندبرابر کتابخانه پدرم بود و ایشان درواقع یک واعظ بهاصطلاح غیرملبس به لباس وعاظ بودند. شغلشان هم قلمزنی در بازار بود ولی هفتهای یکی، دو شب در هیاتها گوینده و قاری قرآن بودند. از آخرین شاگردهای پدر مادرم برادران طاهری هستند. مرتضی طاهری و محسن طاهری و چند نفر دیگر قرآن را پیش پدربزرگ من یاد گرفتند.
در منزل آنها من در کتاب غلت میزدم؛ به چندین دلیل که یکی، دوبار گفتهام اما بد نیست اینجا هم گفته شود. عموی مادر من در بازار کاغذفروش عمده بود و صاحبان مطبوعات مشتری او بودند. عرف آن موقع مطبوعاتیها این بود که از هر شمارهای دو نسخه به کاغذفروش هم میدادند که یعنی نتیجه کار اینگونه شد. دایی من که ۹ سال از من بزرگتر بود شاگرد عمویش بود. گاهی همه مجلات و گاهی بعضی از آنها را به خانه میآورد؛ درنتیجه وقتی به منزل پدربزرگم میرفتم در مطبوعات دهه ۳۰ غوطهور میشدم. این مجلات شامل مجله «اطلاعات هفتگی»، «اطلاعات ماهانه»، اطلاعات عربی با عنوان «الأخاء» و بعد «امید ایران»، مجله «آشفته» و خیلی مجلات دیگر بودند. برای مثال هویدا (نخستوزیر دوران پهلوی) قبل از اینکه وزیر دارایی شود در وزارت نفت مدیر انتشارات بود و مجلهای به نام «کاوش» منتشر میکرد. بین سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و من آن را میخواندم یا مثلا دکتر ناصرالدین شاهحسینی یک مجله منتشر میکرد به نام «رادیو ایران» که سخنرانیهای امثال محیط طباطبایی، پژوهشگر ادبی، مورخ، منتقد و ادیب معاصر را از روی نوار پیاده و چاپ میکردند که بعدتر «تماشا» که همین سروش فعلی است، تبارشناسی این سلسله مجلات شد. «سروش» جانشین تماشا شد و تماشا تماما صورت رادیو تلویزیونی مجله رادیو ایران بود.
به قول داشمشتیها پدر عشق بسوزد. من وقتی دبیرستان رشته ریاضی میخواندم، شب و روز معادله حل میکردم، منحنی ترسیم میکردم و چه سختگیریها و تاکیدهایی بود که ما حتما مهندس بشویم. درواقع من هیچوقت فکر نمیکردم که عاقبت کار سر از زبان و ادبیات فارسی دربیاورم. دانشگاه به رشته فیزیک رفتم و خیلی هم در کار فیزیک جدی بودم. من در دوره فوقلیسانس فیزیک شاگرد اول دوره خودمان بودم. پنج تا درس فوقلیسانسم با استاد ثبوتی بود.
کارشناسیام را از دانشگاه تهران گرفتم. ارشد را شیراز بودم. خودم در ۲۲ سالگی به دانشجوهای خارجی، فیزیک درس میدادم. یکوقتی با رئیس مجلس عربستان در زمانی که رئیس مجلس بودند دیدار داشتم؛ معلوم شد ایشان هم از دانشجوهای خود من بودند در زمانی که فیزیک میخواندند. یک کتابی بود که مولفش (وایت) بود و من به انگلیسی درس میدادم و خیلی در کار فیزیک جدی بودم.
طبع شاعری هم از همان دوره دبیرستان داشتم. با دکتر سروش در یک کلاس بودیم، البته ایشان از کلاس هشتم به مدرسه ما آمدند و پنج سال تمام با هم در یک کلاس بودیم و منزل هردویمان هم در یک محله بود. عصرها با هم از مدرسه به خانه میآمدیم، راه هم طولانی بود.
مدرسه من تا کلاس پنجم خیابان ایران بود. سال آخر رفت فخرآور، دروازه شمیران. خلاصه هر دو [دکتر سروش] ذوق ادبی داشتیم، هم من هم ایشان در دبیرستان شعر میگفتیم. شعرهای مذهبی به مناسبت تولد ائمه و مراسم مذهبی میگفتیم. مدرسه هم ما را تشویق میکردند و در جشنهای مذهبی که میگرفتند شعرهایی که میگفتیم را میخواندیم. گاهی در محله خودمان، این هیاتهای مذهبی که جشن میگرفتند من و دکتر سروش شعر میگفتیم و هرکدام میخواندیم. شعرهای در حد دانشآموزی بود اما قافیهاش درست بود. این ذوقیات ما در عرصه شعر و ادب بود. درواقع ما رشته تحصیلیمان ریاضی بود اما خب شعر کار خودش را میکرد و دست ما هم نبود. در دوره دانشکده دیگر فروکش کرد. کارها جدی شده بود. ریاضیات، آزمایشگاه، مشغلهها و درگیریهای اجتماعی اما خب آن عشق به شعرفهمی، شعرخوانی، شعر سنتی، شعر کهن و شعر نو در ما بود. مثلا یادم است که پریای شاملو را ما کلاس پنجم یا ششم حفظ کرده بودیم و میخواندیم.
در واقع دکتر سروش این نمونه شعرهای آزاد را به من معرفی کرد. اولین مجموعهای که انتشارات جیبی منتشر کرد یا مثلا بعضی از قصههای بزرگ علوی را مثل «چشمهایش»، آن موقع خواندیم. همینطور مجموعهای که دکتر مهدی حمیدی انتخاب کرده بود از گزیده شعر و نثر و اینها که نامش دریای گوهر است. اینها را من در دوران دبیرستان خواندم و در همان دوران دبیرستان، عضو کتابخانه مجلس شدم. میرفتم در تالار کتابخانه مینشستم و کتاب میخواندم. وقتی رئیس مجلس شدم یک روز از کتابخانه بازدید کردم و گفتم من ۴۰ سال پیش همیشه روی این صندلی مینشستم.
شخصا با شهادت مجید برادرم، دوره مستمر شعری خودم را آغاز کردم. بعد از شهادت مجید من شعری گفتم و رفتم برای آقای خامنهای خواندم. ایشان آن زمان رئیسجمهور بودند.
شعری که برایشان خواندم این بود: «نهال عمر مرا برگ و بار بودی تو/ دل خزانزدهام را بهار بودی تو، ستاره سحر من چرا پر از خون است/ کرانهای که در آن آشکار بودی تو». ایشان خیلی متعجب شدند که من چطور شعر میگویم و خیلی هم مرا تشویق کردند. من گفتم آقا میدانید چه اتفاقی در من افتاده است؟ شنیدهاید که میگویند بعضی جاها زلزله که میآید یک سنگی شکاف میخورد و چشمه تازهای ایجاد میشود. شهادت مجید با روح من این چنین کاری کرد. یک ضربه و یک زلزلهای در من ایجاد کرد و چشمهای به وجود آمد و همین طور شد که من پشت سر هم شعر میگویم.
{با شاره به زندگینامه افراد}: من متخصص دو چیز هستم، کتابهای مربوط به زندگینامه و سفرنامه؛ یکی از کتابهایی که در ۴۰سال اخیر به خواندن آن اعتیاد پیدا کردم، یادداشتهای ناصرالدینشاه بود. خیلی تعجبآور است که فلانی با این همه مشغله زندگینامه ناصرالدینشاه را میخواند؟ ولی برای من خیلی مهم است، کسی که ۵۰ سال به این کشور سلطنت کرده، از دو ماه بعد از شروع سلطنت که 17-16 سال داشت، شروع کرده به نوشتن جزئیات روزانه تا سه روز قبل از ترور شدن. طی دوران ۵۰ساله حکومتش بیش از ۱۰هزار صفحه خاطرات روزانه باقی مانده، حتی اگر ۹هزار صفحه را در نظر نگیرید، فرض کنید یک حاکمی ۱۰۰۰صفحه مطلب از وی باقی مانده که شما میتوانی با خواندنش متوجه بشوی که آخرین روزهای قرون وسطای ایران چطور بوده است. نحوه اداره دربار چگونه بوده؟ چه مناسکی داشتند در آن دوران؛ مسائل روز کشوری چه چیزهایی بود؟ روند زندگی روزانه شاه چطور بوده. البته این 10 هزار صفحه خاطرات ناصرالدینشاه انواع و اقسام خاطرات عدیده دارد.
ناصرالدینشاه را با همه بدی ها نباید دستکم گرفت! مثلا وقتی سفر میرفت و اطراق میکرد به یک عده از افراد دستور میداد اسم دقیق منطقه، عدد نفوس، تعداد جمعیت روستاها و شهرهای اطراف را فهرست کنند و آنها را در سفرنامهاش مینوشت. در سفر به اروپا وقتی ضیافتی برپا بود مثل مراسم شام «امپراتور پروست» اسامی تمام حاضران را همراه توصیف چهره افراد را نوشته که خیلی خواندنی است. یکی از منابع دستاول برای شناخت دوران قاجار همین یادداشتهایی است که سلطان وقت نوشته است.
من همچنان فرانسه میخوانم. حدود پنج سال است که مستمر هر هفته معلم دارم.
من آلمانی نخواندهام ولی به باقی زبانها مسلط هستم. آلمانی نخواندم چون در آن دوران نمیدانستم سرو کارم به کانت میافتد. کانت را با واسطه (زبان انگلیسی) میخوانم.
خونه آخر شما رو هم شناختیم