- تصویر پربازدید از سحر دولتشاهی در حال ورزش در باشگاه (عکس)
- مجری معروف به خاطر پیروزی ترامپ از آمریکا رفت
- آهنگ نگرانتم - میثم ابراهیمی (موزیک ویدئو) + متن آهنگ
- چهره جدید فرحناز منافی ظاهر بازیگر پدرسالار (عکس)
- تشییع باشکوه ابراهیم قادری در مهاباد + عکس
- نقد فیلم گلادیاتور ۲ ( Gladiator II ) و نمرات آن
- تغییر شگفت انگیز چهره بازیگر سریال تلویزیونی «لحظه گرگ و میش» در فرانسه (عکس)
- رخنمایی بهنوش طباطبایی با تمی متفاوت (عکس)
- چکامه چمن ماه در ایران؛ بازیگر معروف جم تی به ایران برگشت
- مهراوه شریفی نیا و الناز ملک در پشت صحنه زخم کاری در استانبول / عکس
داستان دلدادگی و عشق فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
روزیاتو: یکی از چندین نامه منتشر نشده فروغ به گلستان که قرار است بزودی در قالب کتابی با نام “فروغ فرخزاد؛ زندگینامه ادبی و نامههای چاپ نشده” منتشر شود.
اگرچه اصل وجود این رابطه عمیق نه بر خانواده گلستان و فرخزاد پوشیده بود و نه برای عموم، اما ماهیت و جزئیات آن موضوعی بوده که همواره ذهن علاقمندان به فروغ و ابراهیم گلستان را به خود مشغول کرده است. این ابهامات با مرگ دلخراش فروغ (بر اثر انحراف خودرو از جاده) از یک سو و سکوت همیشگی ابراهیم گلستان از سوی دیگر، بیشتر و بیشتر شده است.
بنظر می رسد انتشار این نامه ها بتواند اندکی به درک حال و هوای این رابطه بویژه از زاویه دید فروغ کمک کند. رابطه ای عمیق ، عجیب و البته سرشار از غم و سرخوردگی که به گفته نزدیکان دوطرف، زندگی فروغ و گلستان را برای همیشه تحت تاثیر قرار داد.
ماهیت رابطه فروغ و گلستان چگونه بود؟
پوران فرخزاد -خواهر بزرگتر فروغ- در جایی درباره ویژگی های رابطه این دو گفته بود:
“گمانم با معرفی اخوان ثالث بود که فروغ در “گلستان فیلم” مشغول به کار شد. یک روز فروغ با التهاب و هیجان خاصی به من گفت : با مردی آشنا شدم که خیلی جالب است . اثر فوق العاده ای روی من گذاشته. محکم و با نفوذ است . بسیار جدی است. اصلا غیر از مردهایی که تا حال شناخته بودم . برای اولین باریست که از کسی احساس ترس می کنم . از او حساب می برم . او خیلی محکم است. و این مرد که بعد ها شناختم کسی نبود غیر از ابراهیم گلستان. وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرامتر، تو دارتر و ساکت تر می شد. بعد از اینکه ابراهیم گلستان در نزدیکی استودیو گلستان خانه ای برای فروغ ساخت من که تقریبا هر روز ناهار با فروغ بودم دیگر کمتر او را میدیدم . گلستان هر روز برای فروغ مسئله ای جدی تر و عمیق تر می شد . فروغ با همه ی قلبش عاشق گلستان شده بود و برای فروغ گویی جز گلستان هیچ چیز وجود نداشت . این عشق فروغ را از سرگردانی ها نجات داده بود. بسیار آرام و ساکت شده بود. از دوستان قدیمی اش کاملا کناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش را در استودیو گلستان سپری می کرد. فروغ برای تهیه فیلمها زیاد به مسافرت می رفت . یادم هست چندی قبل از فاجعه مرگش با گلستان، سفری به شمال رفتند که در راه اتومبیلشان تصادف می کند و گلستان زخمی شد وقتی به تهران بازگشتند فروغ با نگرانی و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه ای گفت : میدونی پوران اگر خدایی نکرده در این تصادف گلستان می مرد من حتی یک لحظه هم پس از او زندگی را تحمل نمی کردم و خودم را می کشتم.”
پوران فرخزاد در جایی دیگر و در تشریح بیشتر روزهای سخت خواهرش در آن دوران تصریح کرد:
” فروغ از عشق به گلستان تلخی های زیادی متحمل شد، او هرگز دوست نداشت جای خانم گلستان را بگیرد ، از این رو همراه در مواجهه با پیشنهاد ازدواج دست رد به سینه گلستان می زد . من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر برای عقد برد اما خواهرم فروغ در لحظه های آخر بشدت از این تصمیم منصرف می شد و گلستان را که تا حد مرگ می پرستید سخت می رنجاند.
اگر چه خانم گلستان با آنکه بسیار با تدبیر و مهربان بوده و حضور فروغ را در زندگی همسرش کاملا پذیرفته بود اما بارها و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود. و فروغ همواره از این عشق و شوریدگی سر خورده و متاسف بود . دختر گلستان در آزار و اذیت فروغ از هیچ کاری دریغ نمی کرد فروغ دختر و پسر گلستان را می پرستید . یک روز به من گفت : ” خواهر من آنها را می پرستم اما این دختر از من بشدت متنفر است ” پسر گلستان رابطه ی صمیمانه ای با فروغ داشت حتی وقتی کاوه در لندن بسر می برد نیز همواره با فروغ مکاتبه می کرد ، میان آنها حسن تفاهم کاملی بر خوردار بود.
یک روز بخوبی به یاد دارم برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان ، گلستان آنروز ها در سفر اروپاییش بود. فروغ را بشدت ناراحت و گریان دیدم . چشمانش سرخ و ورم کرده بود . در مقابل اصرار و ناراحتی هایم گفت داشتم در کشوی گلستان به دنبال چیزی می گشتم که چند تا کاغذ به دست خط او دیدم. نامه هایی بود که در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود . در این نامه ها به زنش نوشته است که آنچه در زندگی تنها برایش مهم است تنها اوست ، مرا برای سر گرمی و تفنن می خواهد ، که من هرگز در زندگی اش مهم نبوده ام ، و در نامه هایش به زنش این اطمینان را می دهد که : ” که این زن برای من کوچکترین ارزشی ندارد . ” وجود من برای او هیچ هست هر چه هست تنها تویی که زن من و مادر فرزندانم هستی . ) فروغ می گفت و با شدت می گریست . بعد گفت : به محض اینکه گلستان بر گردد برای همیشه از او جدا خواهد شد .
البته وقتی گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلکه رابطه عمیق تری بین آنها بوجود آمد بی شک گلستان برای نوشتن آن چیز ها دلایل قابل قبولی برای فروغ آورده بود . فروغ با گلستان ماند تا یک بار بر سر عشق گلستان و ناراحتی های تلخی که این مرد همواره برایش فراهم می آورد دست به خودکشی بزند. یک جعبه قرص گاردنال را یک جا بلعید ، حوالی غروب کلفتش متوجه این مسئله می شه و او را به بیمارستان البرز می برند . و قتی من خودم را به بیمارستان می رسانم فروغ بی هوش بود . پس از آن هر چه کردم او چرا قصد چنین کاری داشت ؟ هرگز یک کلمه در این رابطه با من حرف نزد ، اما کلفتش گفت : آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با یکدیگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود که فروغ قرص ها را خورد… “
اگرچه توضیحات پوران فرخزاد در تشریح این رابطه کاملا گویا و شفاف است، اما نوشته های کاوه گلستان درباره رابطه پدرش با فروغ نیز جای تامل دارد. کاوه که بواسطه حس سمپاتی با پدرش، توانسته بود حضور فروغ را در زندگی ابراهیم گلستان درک و هضم کند، ابتدا در توصیف فروغ می نویسد:
“ده، دوازده سالم بود که فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت … برای من خیلی جالب بود. فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را بر میداشت … این برای من تصویر یک انسان آزاد و رها بود… هر وقت فرصت میکرد، من را سوار ماشین میکرد و میبرد شمیران میگرداند … آن لحظاتی که در ماشیناش بودم برایم لحظات تعیین کنندهای بود. روی من خیلی اثر میگذاشت … نمیدانم چرا ولی احساس آزادی میکردم … امواجی که از او میآمد، امواج یک آدم آزاده بود…”
وی در ادامه درباره شرایط روحی پدرش پس از مرگ فروغ می نویسد:
” رابطه پدرم با فروغ یک رابطه باز بود. چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه مجهول و یا مخفی به آن نگاه شود. وقتی که فروغ مرد همه چیز عوض شد … پدرم به یک حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم فرما بود … برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل کنیم … او آدمی شده بود که نمیشد باهاش حرف زد، نمیشد باهاش ارتباط برقرار کرد … توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود … من یادم میآید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه میکردم … پایین حیاط درخت های کاجی بود که پدرم کاشته بود … هر دفعه که بیرون را نگاه میکردم پدرم را میدیدم که مثل آدم های در خواب، لای این کاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو میکرد … امواج غم دور و برش خیلی شدید بود …
اگر عشق چیزیه که با مرگ، روی آدم چنین اثری میگذاره، پس اصلاً عشق به چه درد میخوره؟… اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛ اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود … جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگیاش قطع شد … با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت، اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم … تا آن جا که به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد …”