- کودتای ۲۸ مرداد؛ سرلشکر زاهدی و زریاب خویی
- کرباسچی: شریعتمداری ۳۶ سال است که دمر آب می خورد!
- پیش بینی علی واعظ درباره جنگ دوباره ایران و اسرائیل
- تصاویر پربازدید دیدار ترامپ و رهبران اروپایی (عکس)
- دو اشتباه استراتژیک دکتر مصدق از نگاه احمد زیدآبادی
- اولین روز سفر پزشکیان به ارمنستان چگونه گذشت؟
- روزنامه جمهوری اسلامی: طالبان مهمترین منبع آب شرب مشهد را هم خشک کرد
- واکنش متفاوت امام جمعه ساری به سخنان استاندار مازندران درباره حجاب
کودتای ۲۸ مرداد؛ سرلشکر زاهدی و زریاب خویی

محمد پدرام از ماجرای تحصن سرلشکر زاهدی در کتابخانه مجلس در آستانه کودتای ۲۸ مرداد میگوید.
فرهاد طاهری، پژوهشگر تاریخ فرهنگ در یادداشت خود با عنوان «سرلشکر زاهدی و عباس زریاب خویی (به روایت محمد پدرام)» که برای انتشار در اختیار ایسنا قرار داده آورده است: محمد پدرام (متولد ١٣٠١ مشهد) از رجال سیاسی مطلع و صریحالبیان در دوره محمدرضا پهلوی است. پدرش، محمدحسین، از بازرگانان خوشنام مشهد بود. خانواده پدرام اصالتا از گسگر گیلان هستند. از اجداد این خاندان، حاج حسن رشتی در تاریخ نامبردار است. محمد پدرام پیش از نام خانوادگی «پدرام»، عنوان «رشتیزاده» را داشت. او خدمت دولتی و اداری خود را از کارمندی در بخش تندنویسی مجلس شورای ملی آغاز کرد و در ١٣٣٨ که به وزارت امور خارجه منتقل شد، مراتب ترقی را تا مشاغل حساس و مهم وزارت امور خانه از دبیر سومی تا سرکنسولی و ریاست اداره کارگزینی پیمود و تا ماههای نخست بعد از انقلاب اسلامی نیز در وزارت امور خارجه مصدر خدمت بود و سپس بازنشسته شد. مصاحبه او با طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، روشنگر جزئیاتی از تاریخ معاصر ایران و نیز بازگوگر وقایعی است که شاید کمتر شنیده شده باشد. پدرام که با ضیاء صدقی، پرسشگر این مصاحبه، در اردیبهشت ١٣۶۴ در وین به گفتوگو نشسته از وقایعی بسیار سخن به میان آورده و از پوشیدههایی در تاریخ معاصر پرده برداشته که خود شاهد آن بوده است: شخصیت و روحیات تهمورث آدمیت در دوران سفارت در مسکو، درگیریهای مرحوم مصدق در مجلس با حاج علی رزمآرا و طریقه مبارزه با او و خواب عمیقش در مجلس در سراسر روز معرفی دولت رزمآرا، ماجرای بیاعتنایی کارمندان سفارت ایران در آنکارا، در بدرقه تیمسار ازهاری (وابسته نظامی سفارت) و سپس تملق و چاپلوسی همان افراد به ازهاری پس از قدرت یافتن در تهران، ماجرای برپایی نمازخانه در وزارت امور خارجه در بعد از انقلاب به ابتکار ابراهیم یزدی و اقامه نماز جماعت صبح در آن وزارتخانه و دهها واقعه و خاطره دیگر، مصاحبه پدرام را بسیار شنیدنی و خواندنی کرده است.
بخشی از این مصاحبه، به شرح تحصن سرلشکر زاهدی در مجلس شورای ملی در بعد از ٢۵ مرداد ١٣٣٢ اختصاص دارد که به مناسبت سالروز کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ تقدیم خوانندگان شده است.
س- روزی که سرلشکر زاهدی برای تحصن به مجلس شورای ملی آمد شما آنجا بودید؟
ج- میدانید مرحوم سرلشکر زاهدی روز نیامد آوردندش بله آنجا.
س- حالا هر زمانی بود.
ج- من رفتم و ایشان را دیدم یعنی ایشان را دیدم به من نشانش دادند و آنهم این بود که اگر نظرتان باشد در مجلس شورای ملی مجلس سنا در داخل مجلس شورای ملی آنموقع بود یک دو سهتا ساختمان کوچولویی اینکه جلسه مجلس را که آنها استفاده میکردند ازش جلسات سنا در همانجا تشکیل میشد به ریاست آقای تقیزاده ولی وقتی که وارد صحن مجلس قدیم شما میشدید این دست چپتان که قسمت ادارات مجلس بود پارلمان در طرف چپ واقع میشود، در طرف راست شما دوتا ساختمان بود این وسط مثل آلاچیقوار. این دو ساختمان را یکیاش را آقای تقیزاده که آنموقع رئیس سنا بود کرده بود دفتر کارش و در کنارش یک کتابخانه تأسیس کرده بود چون علاقه خوب به کتاب داشت مرحوم تقیزاده بدون شک. رئیس این کتابخانه را یکی از همکارها و دوستهای سابق ما آقای عباس زریاب بود عباس خویی. آقای تقیزاده بهمناسبت علاقهای که به ایشان پیدا کرده بود و ایشان هم جوان دانشمندی بود واقعاً و من برایش احترام قائل بودم از نظر سوادش ایشان را بردند و کردند رئیس کتابخانۀ مجلس سنا. این کتابخانۀ مجلس سنا کنار کار دفتر آقای تقیزاده هم بود و در ضمن یک اتاقی گوشهای هم کنارش داشت. من چون کارم در مجلس بود و آقای زریاب هم از قدیم با من دوست بود با هم آشنا بودیم و من حتی فلسفه با ایشان کار کرده بودم و ایشان شاگرد حاجآقا روحالله خمینی هستند در فلسفۀ قدیم. عباس زریاب از قم آمدند به اینجا و خوب ترقی کرد و بعد جریان عوض شد برایش، آنموقع مرا صدا کرد و رفتم کتابخانه احوال ایشان را بپرسم چون اوضاع شلوغ بود و اینها آنجا نشسته بودیم صحبت میکردیم و او به من گفت، «یک مهمانی ما اینجا داریم میخواهید ببینیدش؟» گفتم کیست؟ گفت، «سرلشکر زاهدی است.» گفتم اه اینکه دولت دارد بیرون عقبش میگردد تو خیابان. گفت، «نه اینجاست میخواهید ببینیدش؟» گفتم آره. مرا آورد این کنار و دیدم که یک اتاق کوچکی آن کنار اتاق ایشان بود بین اتاق ایشان و اتاق آقای تقیزاده و اتاق زریاب آن کنار و دیدم که زاهدی را نگاه کردم یک قیافه زردی داشت خیلی ترسیده بود مثل اینکه. زرد شده بود و مریض بود میگفت، «مریض هم است.» مثل اینکه مریض بود در حال کسالت بود، رنگش یادم هست که زرد بود یک مقداری هم شیشۀ زیادی تو اتاق چیده بودند و مثل اینکه نوشابهها و این چیزها بود و یک مقداری نوشیدنی. گفتم کی آمده. گفتم چرا به مردم خبر نمیدهند؟ گفت، «که دیگر اینجا متحصن شده برای اینکه اینجا مجلس است بههرصورت نمیتوانند که مردم بیایند تو. خانه ملت است و کارش دیگر نمیشود کرد اینها.» گفتم که حالا این با موافقت آقای معظمی است و اینها؟ گفت، «آخر مگر بدون موافقت ایشان میتوانسته وارد بشود خوب آمده دیگر بههرصورت، شب آوردند اینجا و ایشان دیگر خودشان را رسانده بودند به مجلس و آنجا بودند.» من این خاطره را دارم که دیدم آنجا هست و گفتم والله اگر چیز باشد مردم بدانند ممکن است که خوب اصلاً بریزند تو همینطوری، بالاخره این گارد مجلس هم چیزی نیستش، پنجاههزار تا آدم که بیایند کاری نمیشود کرد میریزند ایشان را تیکه تیکه میکنند. گفت، «فعلاً مثل اینکه آقای دکتر معظمی اجازه نمیدهند که به صحن مجلس تجاوزی بشود و مثل اینکه آقای دکتر مصدق هم بیاطلاع نیست از جریان.»