- آزار دهنده ۲۰۰ زن و دختر فردا در همدان اعدام می شود: محمد علی سلامت کیست!؟
- قتل یکی از مدیران ارشد شهرداری به دست همسرش!
- جزئیات قتل فجیع منصوره قدیری جاوید خبرنگار ایرنا
- توضیحات آموزش و پرورش درباره خودکشی دختر دانشآموز
- آخرین وضعیت مسافران هتل رامتین پس از آتش سوزی: ۲۹ مصدوم راهی بیمارستان شدند
- آتش سوزی در هتل رامتین تهران و وضعیت مسافران + عکس
- ماجرای فرود اضطراری هواپیما در فرودگاه تبریز چیست؟
- آزارجنسی دختر ۱۵ساله توسط کارگردان قلابی
- حکم قصاص آروین قهرمانی اجرا شد
- جزییات دستگیری افغانی مسلح در یافت آباد
صحبت های تلخ دختر 16ساله پس از 8 سال تجاوز ناپدری اش به او
این دختر 16 ساله به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: وقتی پدرم را از دست دادم دو سال بیشتر نداشتم و معنی نداشتن پدر را نمی فهمیدم. از آن روز به بعد مادرم سرپرستی من و خواهر پنج ساله ام را به عهده گرفت و ما همچنان نزد خانواده پدرم زندگی می کردیم.
این دختر 16 ساله به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: وقتی پدرم را از دست دادم دو سال بیشتر نداشتم و معنی نداشتن پدر را نمی فهمیدم. از آن روز به بعد مادرم سرپرستی من و خواهر پنج ساله ام را به عهده گرفت و ما همچنان نزد خانواده پدرم زندگی می کردیم.
چند سال بعد مادرم با یکی از بستگان نزدیک پدرم ازدواج کرد تا زندگی ما سر و سامان بگیرد البته بنا به گفته مادرم ازدواج او با «شهرام» فقط به خاطر اصرارهای پدربزرگم بود چرا که پدر بزرگم اعتقاد داشت مادرم باید با یکی از بستگان و اقوام خودمان ازدواج کند تا کسی پشت سر آن ها حرف های بی ربط نزند.
این گونه بود که زندگی ما در مسیر دیگری ادامه یافت. چند سال بعد و در حالی که هنوز هشت بهار بیشتر از عمرم نگذشته بود از بازی های بی شرمانه و رفتارهای ناشایست ناپدری ام که مرا مجبور به آن کارها می کرد، رنج می کشیدم اما جرئت بازگو کردن آن رفتارها را برای مادرم نداشتم تا این که روزی مادر و خواهرم به بیرون از منزل رفته بودند و من از برادر ناتنی کوچکم نگهداری می کردم و در همین هنگام دوباره شهرام مرا صدا کرد و رفتارهای بی شرمانه اش را تکرار کرد در این لحظه بود که ناگهان مادرم در منزل را گشود و من از ترس خودم را در سرویس بهداشتی پنهان کردم مادرم که متوجه ماجرا شده بود با همسرش به مشاجره پرداخت و سپس با فریاد از من خواست آن چه را اتفاق افتاده برایش بازگو کنم ولی من که همچنان از ترس می لرزیدم و از ناپدری ام وحشت داشتم موضوع را پنهان کردم.
شهرام با شنیدن انکارهای من کمربندش را باز کرد و به جان مادرم افتاد تا با این کار بی گناهی خودش را ثابت کند. از آن به بعد خواسته های زشت ناپدری ام پررنگ تر شد به طوری که چند سال بعد دیگر قربانی هوی و هوس های شیطانی او شده بودم ولی از ترس آبروریزی جرئت بازگو کردن ماجرا را نداشتم از سوی دیگر هم می ترسیدم با افشای رازی که سرنوشت و آینده مرا به تباهی کشیده است زندگی مادرم متلاشی شود و خواهر و برادرم نیز بی سرپناه شوند.
دیگر تحمل این وضعیت برایم دردناک و عذاب آور بود به طوری که چند بار تصمیم های خطرناکی گرفتم ولی باز به خاطر مادرم منصرف می شدم تا این که حدود یک هفته قبل خانواده ای با اصالت مرا برای پسرشان خواستگاری کردند. اما در حالی که هیچ کس از راز درونی من خبر ندارد نمی دانم چگونه ماجرای وحشتناک زندگی تلخم را برای خواستگارم بازگو کنم .
لینک کپی شد
نظر شما
قابل توجه کاربران و همراهان عزیز: لطفا برای سرعت در انتشار نظرات، از به کار بردن کلمات و تعابیر توهین آمیز پرهیز کنید.